وضی ٔ. نیکوروی. (زمخشری). روشن. تابان. درخشان. (از یادداشت مؤلف) : به صبح چیست ؟ به صبح آفتاب روشن روی به خشم چیست ؟ به خشم آتش زبانه زنان. فرخی. ، نیکوروی. خوشرو: به من پرویز روشن روی بوده ست به گیتی در همه ما را ستوده ست. نظامی. ، مناسب. خوب. شایسته. موفقیت آمیز. عالی: چشم بد دریافت کارم تیره کرد گرنه روشن روی کاری داشتم. خاقانی. ، مقلوب روی روشن: بتانی دید بزم افروز دلبند به روشن روی خسرو آرزومند. نظامی
وَضی ٔ. نیکوروی. (زمخشری). روشن. تابان. درخشان. (از یادداشت مؤلف) : به صبح چیست ؟ به صبح آفتاب روشن روی به خشم چیست ؟ به خشم آتش زبانه زنان. فرخی. ، نیکوروی. خوشرو: به من پرویز روشن روی بوده ست به گیتی در همه ما را ستوده ست. نظامی. ، مناسب. خوب. شایسته. موفقیت آمیز. عالی: چشم بد دریافت کارم تیره کرد گرنه روشن روی کاری داشتم. خاقانی. ، مقلوب روی روشن: بتانی دید بزم افروز دلبند به روشن روی خسرو آرزومند. نظامی
از گویندگان استاد و دانشمندان زبان فارسی و تازی و هندی و از موسیقی دانان نامی در هند بود وی با چهارده هزار نوا آشنایی داشت و معاصر مؤلف مرآت الخیال بود و به سال 1077 هجری قمری درگذشت. ابیات زیر از اوست: بیا ساقی ای دلبری پیشه ات نی بزم دل قلقل شیشه ات که ما هم برآریم ازین پرده شور به الحان داودی آریم زور گل نغمه رنگ گداز دل است چو دل آب شد مدعا حاصل است. (از مرآت الخیال صص 151). و رجوع به فرهنگ سخنوران و مآخذ مندرج در آن شود
از گویندگان استاد و دانشمندان زبان فارسی و تازی و هندی و از موسیقی دانان نامی در هند بود وی با چهارده هزار نوا آشنایی داشت و معاصر مؤلف مرآت الخیال بود و به سال 1077 هجری قمری درگذشت. ابیات زیر از اوست: بیا ساقی ای دلبری پیشه ات نی بزم دل قلقل شیشه ات که ما هم برآریم ازین پرده شور به الحان داودی آریم زور گل نغمه رنگ گداز دل است چو دل آب شد مدعا حاصل است. (از مرآت الخیال صص 151). و رجوع به فرهنگ سخنوران و مآخذ مندرج در آن شود
روشندل. (آنندراج). روشن روان. (ناظم الاطباء). آنکه دارای دل و روانی روشن است. روشن روان. روشن فکر. (یادداشت مؤلف) : مسند و صدر سری کم دید و کم بیند چنو صدر والاقدر عالی همت روشن ضمیر. سوزنی. خسرو آل امیران ای امیران سخن در ثنا و مدح تو روشن دل و روشن ضمیر. سوزنی. جهاندیده دانای روشن ضمیر چنین گفت کای شاه دانش پذیر. نظامی. به سرسبزی شاه روشن ضمیر به نیروی فرهنگ فرمان پذیر. نظامی. زن کارپیرای روشن ضمیر بدان خواسته گشت خواهش پذیر. نظامی. امیر ختن جامه ای از حریر به پیری فرستاد روشن ضمیر. سعدی. جوان جوانبخت روشن ضمیر به دولت جوان و به تدبیر پیر. سعدی. بخندید دهقان روشن ضمیر که پس حق به دست من است ای امیر. سعدی. نگیرد خردمند روشن ضمیر زبان بند دشمن ز هنگامه گیر. سعدی (بوستان). یکی را ز مردان روشن ضمیر امیر ختن داد جامۀ حریر. سعدی (بوستان). آن امیر روشن ضمیر جواب داد. (حبیب السیر چ سنگی تهران ج 3 ص 324). صاحبدلی روشن ضمیر در تعبیر این خواب تأمل نماید. (حبیب السیر ج 3 ص 325). و رجوع به روشندلی شود، مقلوب ضمیر روشن: بر خاطر گشاده و روشن ضمیر تو پوشیده نیست سری جز سر غیب دان. سوزنی. فرستاد شه تا به روشن ضمیر فلاطون نهد خامه را بر حریر. نظامی
روشندل. (آنندراج). روشن روان. (ناظم الاطباء). آنکه دارای دل و روانی روشن است. روشن روان. روشن فکر. (یادداشت مؤلف) : مسند و صدر سری کم دید و کم بیند چنو صدر والاقدر عالی همت روشن ضمیر. سوزنی. خسرو آل امیران ای امیران سخن در ثنا و مدح تو روشن دل و روشن ضمیر. سوزنی. جهاندیده دانای روشن ضمیر چنین گفت کای شاه دانش پذیر. نظامی. به سرسبزی شاه روشن ضمیر به نیروی فرهنگ فرمان پذیر. نظامی. زن کارپیرای روشن ضمیر بدان خواسته گشت خواهش پذیر. نظامی. امیر ختن جامه ای از حریر به پیری فرستاد روشن ضمیر. سعدی. جوان جوانبخت روشن ضمیر به دولت جوان و به تدبیر پیر. سعدی. بخندید دهقان روشن ضمیر که پس حق به دست من است ای امیر. سعدی. نگیرد خردمند روشن ضمیر زبان بند دشمن ز هنگامه گیر. سعدی (بوستان). یکی را ز مردان روشن ضمیر امیر ختن داد جامۀ حریر. سعدی (بوستان). آن امیر روشن ضمیر جواب داد. (حبیب السیر چ سنگی تهران ج 3 ص 324). صاحبدلی روشن ضمیر در تعبیر این خواب تأمل نماید. (حبیب السیر ج 3 ص 325). و رجوع به روشندلی شود، مقلوب ضمیر روشن: بر خاطر گشاده و روشن ضمیر تو پوشیده نیست سری جز سر غیب دان. سوزنی. فرستاد شه تا به روشن ضمیر فلاطون نهد خامه را بر حریر. نظامی
آنکه دارای اندیشۀ روشن است. (فرهنگ فارسی معین) ، کسی که در امور با نظر باز و متجددانه نگرد. (فرهنگ فارسی معین). نوگرای. تجددپرست. تجددگرای. آنکه اعتقاد به رواج آیین و افکار نو و منسوخ شدن آیین کهن دارد
آنکه دارای اندیشۀ روشن است. (فرهنگ فارسی معین) ، کسی که در امور با نظر باز و متجددانه نگرد. (فرهنگ فارسی معین). نوگرای. تجددپرست. تجددگرای. آنکه اعتقاد به رواج آیین و افکار نو و منسوخ شدن آیین کهن دارد
روشن گوهر. که دارای ذات پاک و اصیل باشد. پاک اصل. صحیح النسب. (یادداشت مؤلف). آنکه سرشت روشن داشته باشد. روشن نهاد. (آنندراج) : شبنم غنچۀ بیداردلان چشم بد است صیقل سینۀ روشن گهران دست رد است. صائب. چنان کز ایستادن صاف گردد آبها صائب خموشی می کند روشن گهر تیغ زبانها را. صائب (از آنندراج). و رجوع به روشن نهاد شود
روشن گوهر. که دارای ذات پاک و اصیل باشد. پاک اصل. صحیح النسب. (یادداشت مؤلف). آنکه سرشت روشن داشته باشد. روشن نهاد. (آنندراج) : شبنم غنچۀ بیداردلان چشم بد است صیقل سینۀ روشن گهران دست رد است. صائب. چنان کز ایستادن صاف گردد آبها صائب خموشی می کند روشن گهر تیغ زبانها را. صائب (از آنندراج). و رجوع به روشن نهاد شود
بینا. دانا. (فرهنگ فارسی معین). پاک نظر و بینا. (ناظم الاطباء) : اشعار زهد و پند بسی گفته ست آن تیره چشم شاعر روشن بین. ناصرخسرو. در دلم تا بسحرگاه شب دوشین هیچ نارامید این خاطر روشن بین. ناصرخسرو. مبارزی که مر او را بروز بار و مصاف هرآنکه دید ببیند بچشم روشن بین. سوزنی. تو آفتاب مبینی برای روشن بین که هست رای ترا بنده آفتاب مبین. سوزنی. مصلحت بود اختیاررای روشن بین او زیردستان را سخن گفتن نشاید جز بلین. سعدی. هر غباری کز سم اسپش بگردون بر شود دولت آنرا توتیای چشم روشن بین کند. ؟ (از آنندراج). ، روشنفکر. (فرهنگ فارسی معین)
بینا. دانا. (فرهنگ فارسی معین). پاک نظر و بینا. (ناظم الاطباء) : اشعار زهد و پند بسی گفته ست آن تیره چشم شاعر روشن بین. ناصرخسرو. در دلم تا بسحرگاه شب دوشین هیچ نارامید این خاطر روشن بین. ناصرخسرو. مبارزی که مر او را بروز بار و مصاف هرآنکه دید ببیند بچشم روشن بین. سوزنی. تو آفتاب مبینی برای روشن بین که هست رای ترا بنده آفتاب مبین. سوزنی. مصلحت بود اختیاررای روشن بین او زیردستان را سخن گفتن نشاید جز بلین. سعدی. هر غباری کز سم اسپش بگردون بر شود دولت آنرا توتیای چشم روشن بین کند. ؟ (از آنندراج). ، روشنفکر. (فرهنگ فارسی معین)
روان گیرنده. گیرندۀ روان. آنکه یا آنچه روان را بستاند. آنکه یا آنچه روح از تن جدا کند. روانستان. جانستان: چه گویی دایه زین پیک روان گیر که ناگه بردلم زد ناوک تیر. (ویس و رامین). هنوز افتاده بد شاه جهانگیر که خوک او را بزد یشک روان گیر. (ویس و رامین)
روان گیرنده. گیرندۀ روان. آنکه یا آنچه روان را بستاند. آنکه یا آنچه روح از تن جدا کند. روانستان. جانستان: چه گویی دایه زین پیک روان گیر که ناگه بردلم زد ناوک تیر. (ویس و رامین). هنوز افتاده بد شاه جهانگیر که خوک او را بزد یشک روان گیر. (ویس و رامین)